داستان کودک | بفرمائید قصه شب یلدا
  • کد مطالب: ۳۰۶۲۰۴
  • /
  • ۰۱ دی‌ماه ۱۴۰۳ / ۱۶:۲۴

داستان کودک | بفرمائید قصه شب یلدا

یلدا که می‌شود، همه جشن می‌گیرند. مدرسه‌ها هم برای بچه‌ها جشن یلدا می‌گیرند. 

لیلا خیامی - یلدا که می‌شود، همه جشن می‌گیرند. مدرسه‌ها هم برای بچه‌ها جشن یلدا می‌گیرند. در مدرسه‌ی زهرا هم قرار بود جشن یلدا برگزار شود،  زهرا از مدرسه که برگشت، کیفش را انداخت روی میز و با ناراحتی گفت: «حالا چه‌کار کنم؟!»

مادر‌بزرگ لبخندی زد و پرسید: «مگه چی شده؟» زهرا آهی کشید و گفت: «مامان و بابا دو روز دیگر از سفر برمی‌گردند، اما من فردا در مدرسه جشن یلدا دارم.»

مادر‌بزرگ لبخندی زد و دستی به سر زهرا کشید و گفت: «مامان و بابا قول دادند برای شب یلدا برگردند. خودت هم که شنیدی، پشت تلفن همین را گفتند.» زهرا دوباره آه کشید و گفت: «پس یلدای مدرسه چه می‌شود؟ من که نمی‌توانم تنهایی بروم جشن یلدا!»

مادر‌بزرگ سرفه‌ای کرد و لبخند‌زنان گفت: «پس من برای چه این جا هستم؟ خودم با تو به جشن یلدا می‌آیم. اینکه غصه‌خوردن و آه‌کشیدن ندارد!» زهرا لبخندی زد و به مادربزرگ نگاه کرد.

مادربزرگ لبخندی زد و گفت: «پس مشکل حل شد؟» زهرا دوباره آه کشید و جواب داد: «نه، یک مشکل دیگر هم هست. قرار شده هر کسی برای شب یلدا یک کاری بکند. من دوست داشتم ژله درست کنم. هر سال مامان برایم ژله درست می‌کرد.»

مادربزرگ فکری کرد و گفت: «تا حالا ژله درست نکردم، اما فکر نکنم کار سختی باشد.» بعد هم چادرش را سرش کرد و رفت تا یک بسته پودر ژله بخرد. آن شب مادربزرگ یک‌عالمه در آشپزخانه ماند و ژله‌ی جشن یلدا را درست کرد.

زهرا خوش‌حال بود. دل توی دلش نبود که صبح شود و برود جشن یلدا. صبح وقتی مادربزرگ ظرف ژله را از یخچال بیرون آورد، زهرا دوباره شروع کرد به آه‌کشیدن. ژله‌ی مادر‌بزرگ اصلاً خوب نبود؛ آبکی و شل و وارفته بود.

مادر‌بزرگ دستی به چانه‌اش کشید و گفت: «شاید باید کمی نمک داخلش می‌ریختم. همیشه داخل هر غذایی درست می‌کنم، کمی نمک می‌ریزم. شاید به‌خاطر بی‌نمکی وا‌رفته است؟!»

زهرا اخمی کرد و گفت: «نه مادربزرگ، توی ژله نمک نمی‌‌ریزند. حتماً آب زیاد ریختی.» بعد هم با ناراحتی سرش را پایین انداخت و گفت: «حالا من با خودم چی ببرم برای جشن یلدا؟!»

مادر‌بزرگ چند دقیقه فکر کرد و بعد با خوش‌حالی داد زد: «فهمیدم، قصه. من کلی قصه‌ی قشنگ بلدم. می‌توانم برای بچه‌ها قصه بگویم.» زهرا تا این را شنید، با خوش‌حالی بالا و پایین پرید و گفت: «عالی است. چرا خودم فکرش را نکردم؟! در قصه‌گفتن کارتان عالی است.»

خیلی زود مادربزرگ آماده شد و همراه زهرا به طرف مدرسه به راه افتاد. همه برای جشن یلدا آمده بودند. مادر و پدر و مادربزرگ و پدر‌بزرگ‌های زیادی آنجا بودند، اما فقط مادربزرگ زهرا بود که آن بالا روی سکو کنار مجری برنامه و خانم‌ناظم نشسته بود.

نشسته بود و آماده بود تا برای همه قصه بگوید؛ یک قصه‌ی خیلی قشنگ. 

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.